شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

راه

به خاطر اینکه فکرم خیلی درهم برهمه و نمیتونم تمرکز کنم که چطور بنویسم یه جوری شروع میکنم تا ببینیم چی میشه. 

به تنهایی احتیاج دارم و فکر کردن امیدوارم هرچه زودتر این امتحانای مسخره تموم بشه تا بتونم از فرصت دو هفته ای بین دوتا ترمم استفاده کنم و برم جایی که فقط و فقط خودم باشم. 

به چیزای زیادی فکر کنم و یه تصمیمی برا زندگیم بگیرم چون از بلاتکلیفی خسته شدم دیگه. 

برم و به درسم به روابط با دوستام به حقایق و اشتباهاتم به آیندم و به شخصیت تاری که تو جامعه برا خودم درست کردم فکر کنم. 

تصویر زندگیم تا الان برام اینطوری بوده که همیشه تو یه راهروی بی انتها بودم اون اوایل برام این راهرو بزرگ و روشن بود با کلی تفریحات و کلی آدم که دورو ورم بودن ولی هرچی اومدم جلو این راهرو برام کوچیک تر شد و کم نور تر تا جایی که الان احساس خفگی میکنم همه چیز برام سخت شده و از زندگی متنفرم ولی هنوز دارم ادامه میدم یعنی مجبورم و بیشتر احساس خفگی میکنم رو دیوارای این راهرو یه سری پنجره میبینم که توش خیلی خوشم با کلی دلبستگی ولی نمیتونم از پنجره رد بشم تنها راهی که برام هست همین تاریکی مطلقیه که جلوی روم دارم و به امید زمانی هستم که به یه در برسم که وقتی ازش رد شدم تمامه اون صحنه هایی که تو پنجره حسرت شو میخوردم در انتظارم باشن.  

 میترسم...! 

خیلی میترسم...!

از این  میترسم که تو این تاریکی حتی نتونم در رو پیدا کنم.از این میترسم که همین چنتا رفیقی که دارم و بعضی وقتا ازشون کمک میخوام دستشونو عقب بکشن.میترسم از این که دیگه نتونم از بیراهه جدا بشمو تو راه بیوفتم.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 23 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:14 ب.ظ http://h

خفه کردی خودت با این چهارتا کور کچل!!!!:ِD

شما ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد