شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

تور کویر..

همیشه میخواستم یه تور کویر برم و وقتی آرش بهم زنگ زد منم فرصت رو از دست ندادم و قبول کردم. ساعت سه صبح جمعه راه افتادیم و ساعت دوازده شب برگشتیم. درکل بهمون خوش گذشت ولی فکر کنم به هم سفرامون خوش نگذشت چون تصور کنین شیش تا پسر که به هم برسن و ته ماشین رو بگیرن چی میشه حالا اگه بین شون من و آرش و محمدحسن هم باشیم که دیگه عذاب آور میشه.

مانی که سرپرست گروه بود یه برنامه معارفه گذاشت و فهمیدیم فنچای گروه ماییم و از همه کوچیک تریم.شاید برا همین بود که بقیه یه گروه زیاد تحویلمون نمیگرفتن آخه ما خودمون هم اگه مثلا با چندتا بچه سیزده چهارده ساله بیرون بریم اصلا حرفی نداریم که باهاشون بزنیم.

به نظرم این تور سه دسته بیشتر نداشت یکی ماها بودیم که ته ماشین نشسته بودیم بعدی که دو ردیف جلوی ماشین بودن و آخریش هم که همشون باهم دوست بودن و همشون یه دوربین دستشون بودو هی عکس میگرفتن و خودشونو عکاس میدونستن (به آرش گفتم ای کاش الان سامان اینجا بود تا اینا بفهمن عکاس جماعت یعنی چی؟ ) مثلا یه پسره بین شون بود که اسمش صبا بود (به خدا) این فکر میکرد خیلی شاخه از اول راه تا وقتی پیاده شدیمو رفتیم خونه هامون همش داشت برا یکی حرف میزد (البته منم زیاد حرف زدم ولی پیش اون دیگه کم آورده بودم) همون اول هم اومد پیش ما نشست که دیدیم داره تیکه بارمون میکنه یه چهارتا تیکه با محمد حسن بارش کردیم دیگه ته ماشین پیداش نشد.یکی دیگه بود که تا آخر پیش ما نشست (نیما) آدم خیلی کم حرفی بود.بهش گفتم آقا چرا حرف نمیزنی یه چیزی بمون گفت که خیلی بهم بر خورد و بهش گفتم فکر کردی ماها خیلی دل خوش و راضی هستیم ؟ ما برا اینکه اومدیم تو جمع و می خوایم دوره هم بودن بهمون خوش بگذره الان اینجوری شاد هستیم.

برا صبحانه که وایسادیم با چندتا از جلویی های ماشین آشنا شدیم و فهمیدیم مزه با خودشون آوردن ولی رو نکردن که اصل کاری رو هم دارن یا نه ! به مرور که به آخرای سفر رسیدیم یعنی تو راهه برگشت صدامون کردن جلو و باشون هم پیمانه شدیم. بزن و برقص هم که همیشه براه بود تو ماشین ولی به محمد حسن و آرش گفتم پاشین خودتونو یجور نشون بدین که انگار الان حالتون خرابه خرابه ! خوشبختانه استقبال شد با ایده ی من و کلی خندیدیم. بجز مانی یه خانوم هم مسئول بود (هاله ) که ما بهش میگفتیم خانوم مدیر! آدم خیلی پایه ای بود و بعد این جریانه هم پیمانه شدن دیگه صداش میکردیم خاله ی محمد حسن.

تو کویر سه تیکه نی برداشتم تا با خودم بیارم خونه البته یکی شو قلم درست کردم و به مانی دادم. جلو من که برد گذاشت تو کیفش حالا بعدا اگه نندازتش سطل آشغال خوبه !

کلی از داستانای تور گفتم حالا دو خط از خودم بگم...

توی زندگیم کویر زیاد دیدم ولی این تور کویر بهم یاد داد که بتونم درک کنم آدم باید گرم و بی ریا باشه و یک دست !

؟

این چه حسیه که دوباره داره شروع میشه؟

سیگار...!!

دوازده سال پیش بود...!

دوتا پسر هشت ساله که آرامش خونه باغ پدربزرگشون رو  با شری ها و سر صداهاشون به هم ریخته اند.

یکی از اون دوتا پسر من بودم و اون یکی علیرضا پسر عمه ای که از برادرام بیشتر دوستش دارم و تا حالا هم یه رفیق خوب بوده وهم یه هم راز...!

دوتا پسری که هیچ وقت یه ستاره ی روشن تو طالع شون نبوده و همیشه حسرت وجود سایه ای امن رو بالا سر خودشون احساس میکردند و از این مردم کوکی که به هیچ وجه به فکر تغییر نمی افتند دل گیر شده بودن و فراری...

فراری که خودشون رو تنها کرد

دوازده سال پیش مادر بزرگ و عمه های این دوتا پسر برای ساکت کردنشون پیشنهاد کشیدن قلیون بهشون میدن تا دود این قلیون به ما بخوره و حالمون بد بشه و ساکت بشیم ولی همون روز باعث شد که ما به سمتش بریم و همش اصرار به کشیدن کنیم...

اون روزا وقتی قلیون میکشیدیم براشون جالب بود که این دوتا پچه چه جالب قلیون میکشن ولی رفته رفته ما بزرگ تر شدیم و برامون منع کردن که دست به قلیون بزنیم.! ما هم همیشه در فکر یه راه برای مخفیانه کشیدن قلیون بودیم

گذشت...! تا وقتی که زمونه بامون کاری کرد که جفتمون سیگاری شدیم و یادمون داد که فقط سیگاره که رفیق تنهایی مونه...

الان پنچ ساله که رفیق تنهایی ام شده و به همه میگم :

سیگار میکشم که از زمونه نکشم

ما که از زمونه میکشیم پس بزار این رو هم بکشیم

و یا ...

خیلی ها میگن که من دیونه شدم از بس که فکر میکنم تاحالا که این فکر کردن ها خوب بوده

چون...!

توی اون شب سیاهی که خودم بودم و کویر و یه عالمه ستاره و یه دنیا خاطره ی خوب و بد همراه کلی کار نیمه تموم توی زندگیم به این فکر میکردم که هر قصه ای چه زیبا باشه چه تلخ بلاخره باید یه پایانی داشته باشه...!

قصه ی دوازده ساله ی من توی اون شب رنگ پایان گرفت.تصمیم گرفتم که سیگار رو بزارم کنار و بعد از حدود ده روز تونستم آخرین سرفصل رو هم بازی کنم .

حالا اگه کسی ازم بپرسه چرا؟ یا چطور؟

بهش میگم فهمیدم که سیگار هم رفیق صادقی نبود. من بهش اعتماد کردم ولی اون خیانت کرد...

...

به امید روزی که علیرضا هم به باور برسد...!

چه کنم؟

اون زمانه ای که ازش ترس داشتم داره نزدیک میشه ...

اینم از امسالمون...

دیگه خیلی ها هستند که عید رو پیش خانواده شون بودن براشون مهم نیست. من با اینکه از خانواده ام چیز زیادی ندیدم و مخصوصا از طرف خانواده درجه دومم خیلی ضربه خوردم و حرف شنیدم ولی بازم همیشه دوست داشتم وقتی عید میشه همشون مثل سنت قدیم بیان نایین تا کل خانواده دوره هم جمع بشه.

امسال همشون اومده بودن ولی من مثل قدیم زیاد شوق نداشتم که با خانواده باشم و به هر بهونه ای که میشد میپیچوندم تا نگاهم به آدمهایی نیفته که مجبور باشم خودم رو جلوشون خوشحال نشون بدم تا یادم نباشه که چه بلاهایی سرم آوردن.آدم هایی که دیگه قلبا ازشون متنفرم البته بعضی هاشون هم هستند که واقعا هیچ وقت پشت من رو خالی نکردن و همیشه حمایتم کردند مثل علیزضا (پسر عمه ام) که شرایطش دقیق مثل من میمونه تو فامیل. همیشه هر اتفاقی که میفته ما مقصر میشیم حالا به حق یا نا حق....

اینم بگم که منو علیرضا هم همچین آدم های آرومی نیستیم تا وقتی که کسی بهمون کاری نداشته باشه ماهم با کسی کاری نداریم ولی وقتی یه نفر میخواد مارو خراب کنه یا اشتباهی که کرده رو به پای ما بندازه ما هم میدونیم چطور باهاش رفتار کنیم..و به قول یه نفر (حالا درست یا غلطش پای اون کسایی که مارو میشناسن) که می گفت : مشکل شما اینه که با همه رو بازی میکنین و یه سری از این موضوع سوء استفاده میکنن و این وسط شما بده میشین...!

  حالا نمی خوام همش از تلخی ها صحبت کنم ...

چه شب هایی که امسال از ترس اینکه صدای دعواها و کل کل کردنامون بقیه رو بیدار نکنه تو آشپزخونه میشستیم و تا خود صبح حکم و شلم بازی میکردیم و همش به بگو و بخند می گذشت...

تا شب آخر...!

شبی که برای ما خاطره شد و برا خیلی ها آرزوه هنوز ...!

با علیرضا طرف ساعت سه صبح بود که ماشین بابام رو خاموش از تو حیاط حل دادیم تا بیرون بعد اونجا استارت زدیم و رفتیم وسط دل کویر ! نشستیم و به آسمون نگاه کردیم به اون همه ستاره که شب ات رو قشنگ میکرد... باد سردی میومد ولی خداییش هیچ کدوم دلموم نمی خواست که برگردیم چون میدونستیم اگه از این سرما فرار کنیم شاید دیگه هیچ وقت همچین فضایی رو تجربه نکنیم برا همین تحمل کردیم تا نزدیکای ساعت پنج و نیم / یه ربع به شیش که راه افتادیم اومدیم خونه اما ترس قبل رو نداشتیم. ماشین رو آوردیم تو حیاط بعد خاموش کردیم (خواست خدا بود که بیدار نشن البته اگه بیدار هم میشدن ما حاشا نمیکردیم و ترسی نداشتیم چون اگه ترس داشتم الان این پست رو اینجا نمی گذاشتم که میدونم خیلی هاشون میخونن )

این اتفاق باعث شد که اگه چند سال دیگه خواستیم از عید 89 یاد کنیم خاطره ی قشنگی برامون داشته باشه و یکی از بهترین عید هامون باشه. به دور از هرچی نامردی ه که بخواد ناراحتمون کنه

توی اون دو سه ساعتی که یه افق تاریک و مبهم جلوم بود تونستم یه سری روشنایی ببینم و میدونستم که این افق تاریک اهل خیانت نیست...محور تمام تفکرات من تو اون لحظه ها همین چند خط زیر بود :

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

آدمیت مرد...گرچه آدم زنده بود

.....

تا نباشد این جدایی ها...کس نداند قدر یاران را

کویر خشک میداند...دعای قطره ی باران را