شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

اینم از امسالمون...

دیگه خیلی ها هستند که عید رو پیش خانواده شون بودن براشون مهم نیست. من با اینکه از خانواده ام چیز زیادی ندیدم و مخصوصا از طرف خانواده درجه دومم خیلی ضربه خوردم و حرف شنیدم ولی بازم همیشه دوست داشتم وقتی عید میشه همشون مثل سنت قدیم بیان نایین تا کل خانواده دوره هم جمع بشه.

امسال همشون اومده بودن ولی من مثل قدیم زیاد شوق نداشتم که با خانواده باشم و به هر بهونه ای که میشد میپیچوندم تا نگاهم به آدمهایی نیفته که مجبور باشم خودم رو جلوشون خوشحال نشون بدم تا یادم نباشه که چه بلاهایی سرم آوردن.آدم هایی که دیگه قلبا ازشون متنفرم البته بعضی هاشون هم هستند که واقعا هیچ وقت پشت من رو خالی نکردن و همیشه حمایتم کردند مثل علیزضا (پسر عمه ام) که شرایطش دقیق مثل من میمونه تو فامیل. همیشه هر اتفاقی که میفته ما مقصر میشیم حالا به حق یا نا حق....

اینم بگم که منو علیرضا هم همچین آدم های آرومی نیستیم تا وقتی که کسی بهمون کاری نداشته باشه ماهم با کسی کاری نداریم ولی وقتی یه نفر میخواد مارو خراب کنه یا اشتباهی که کرده رو به پای ما بندازه ما هم میدونیم چطور باهاش رفتار کنیم..و به قول یه نفر (حالا درست یا غلطش پای اون کسایی که مارو میشناسن) که می گفت : مشکل شما اینه که با همه رو بازی میکنین و یه سری از این موضوع سوء استفاده میکنن و این وسط شما بده میشین...!

  حالا نمی خوام همش از تلخی ها صحبت کنم ...

چه شب هایی که امسال از ترس اینکه صدای دعواها و کل کل کردنامون بقیه رو بیدار نکنه تو آشپزخونه میشستیم و تا خود صبح حکم و شلم بازی میکردیم و همش به بگو و بخند می گذشت...

تا شب آخر...!

شبی که برای ما خاطره شد و برا خیلی ها آرزوه هنوز ...!

با علیرضا طرف ساعت سه صبح بود که ماشین بابام رو خاموش از تو حیاط حل دادیم تا بیرون بعد اونجا استارت زدیم و رفتیم وسط دل کویر ! نشستیم و به آسمون نگاه کردیم به اون همه ستاره که شب ات رو قشنگ میکرد... باد سردی میومد ولی خداییش هیچ کدوم دلموم نمی خواست که برگردیم چون میدونستیم اگه از این سرما فرار کنیم شاید دیگه هیچ وقت همچین فضایی رو تجربه نکنیم برا همین تحمل کردیم تا نزدیکای ساعت پنج و نیم / یه ربع به شیش که راه افتادیم اومدیم خونه اما ترس قبل رو نداشتیم. ماشین رو آوردیم تو حیاط بعد خاموش کردیم (خواست خدا بود که بیدار نشن البته اگه بیدار هم میشدن ما حاشا نمیکردیم و ترسی نداشتیم چون اگه ترس داشتم الان این پست رو اینجا نمی گذاشتم که میدونم خیلی هاشون میخونن )

این اتفاق باعث شد که اگه چند سال دیگه خواستیم از عید 89 یاد کنیم خاطره ی قشنگی برامون داشته باشه و یکی از بهترین عید هامون باشه. به دور از هرچی نامردی ه که بخواد ناراحتمون کنه

توی اون دو سه ساعتی که یه افق تاریک و مبهم جلوم بود تونستم یه سری روشنایی ببینم و میدونستم که این افق تاریک اهل خیانت نیست...محور تمام تفکرات من تو اون لحظه ها همین چند خط زیر بود :

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

آدمیت مرد...گرچه آدم زنده بود

.....

تا نباشد این جدایی ها...کس نداند قدر یاران را

کویر خشک میداند...دعای قطره ی باران را

نظرات 5 + ارسال نظر
محمد سه‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ق.ظ http://open-eyes.blogsky.com

سلام.
این پستت رو خوندم.
واقعا بهت احساس نزدیکی می کنم.
خیلی سخته که خانواده دیگه جای امنی واست نباشه.
منم می فهمم و درک می کنم.
چون منم همین جوریم.
خیلی خوشحال شدم.

پیمان سه‌شنبه 10 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:53 ب.ظ

ای بابا....
دلت خیلی پره از زندگی....
به یاد روزهای خوش

AILA یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ق.ظ

salam.matlabe2no khundam.khatereye jaleB bud.khosh'halam az in k dust va hamraze khuB mesle alireza darid.b nazaram duste khuB k me3 alireza b2ne hami bashe kheili kame.man k b shakh3 hamishe arezuye 1duste khubo amin k bem khianat nakonaro dashtam.
movafaq bashid :-)

منم کسی رو بجز علیرضا اینطوری صادق برای خودم پیدا نکردم.
ایشالا شما هم یه رفیق پایدار و هم راه پیدا می کنین
تنها چیزی که باید بدونیم اینه که ما برای دوستامون چیزی کم نگذاریم

پریناز دوشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ق.ظ

kheili khoobe! vase man ke lahazate akhare saalo roozaye avale sale jadid aslan khoob nabood
omidvaram ke saale jadid vase hamamoon roozaye khoobi ro dashte bashe

سکوت شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:47 ب.ظ

نوشته هات فوق العاده ست. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد