شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

دین ؟

مادرم نماز می خواند و من آواز !
.
.
.
.
.
عقایدمان چقدر فرق دارد !
او خدای خودش را دارد منم خدای خودم را !
خدای او بر روی قانون و قاعده است و از قدیم همین بوده !
خدای من بر اساس نیازم و تجربیاتم است و هر روز کامل تر از دیروز است !
او خدا را در کنج خانه و معجزه می بیند !
من خدا را در آسمان ها و درون خودم ! در قطره ای باران ، بغض هایی پر از اشک ، در شادی از ته دل ! در ثانیه به ثانیه زندگیم !
او جلوی خدایش سجده میکند !
ولی من در آغوش خدایم آرام میگیرم !
نمی دانم
خدای من واقعی تر است یا او !
دین من بهتر است یا او

خواهر !

برادرام که عروسی کردن هرچند خیلی بچه تر بودم اما فقط ناراحت بودم.!

ولی وقتی خواهرم عروسی کرد زدم زیره گریه .....

بش بگین ...

ما که نه تو روزای خوشی خدا رو دیدیم نه تو بدیا و سختیا ...

هرکی ادعاش میشه که دیدتش از طرف من بهش بگه ! پسر اون آدم خوبه که آوردیش و کتاب بهش دادی تو زندگیش هیچوقت حست نکرد و داره به این نتیجه میرسه که توام مثل آدمایی که خلق کردی بی معرفتی ...

بدشانس...

بدشانس نسلیست که آزادی خواهی اش بوی خون می دهد
تفریح و آب بازیش بوی زندان
عشق بازی و رنگ روسری اش بوی ارشاد
نسلی که سوخت
به " آری " پدرانش

درس زمونه

احساس میکنم بزرگترین درسی که از زمونه یاد گرفتم اینه که بتونم هرچی بدی هست رو فراموش کنم !

بدی هایی که روح و قلب آدم رو آزار میده...

ولی بازم بعضی اتفاقات هست که کامل روح و قلبت رو زخمی میکنه.با این دردا چه کنم ؟ فراموشی دوای دردش نیست...

سیلی

حالا میفهمم وقتی میگن آدما صورتشون رو با سیلی سرخ نگه میدارن یعنی چی ؟

از ماست که بر ماست ...

مادر...

بچه که بودم هر اتفاقی که برام میفتاد این مادرم بود که میومد پیشم و انقدر بهم دلگرمی میداد تا همه مشکلات یادم بره...

میدونین چه دردی داره وقتی مادرت گریه میکنه و نمی دونی چیکار باید بکنی ؟

همه دعا میکنن که هیچکس داغ فرزندش رو نبینه مادر من که بچه هاش زنده ان و داغش به دلش مونده باید چیکار کنه ؟

توف به شرفت خدا ! پس حکمت ایی که ازش دم میزنی کجاس ؟

:|

تو دوره ای که تموم هم سن و سال هام به  فکر اینن که باکره گیشون رو از دست بدن‌ ! من دو دستی چسبیدم به اینکه زندگی از کنترل ام خارج نشه... 

hello everyone !!

old toure comes back...

خانه !

آن روز که گفت : 
مرا به خانه ام ببر...
خبر از پینه ی دست پدر و درد و غم مادر نداشت....
پس !
مرا ز خانه ام ببر... چرا که خانه خانه نیست....