شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

هرچیزی که از بابام یاد گرفتم !

بابام بهم یاد داده  که برا عزیزام دل بسوزونم

بابام بهم یاد داده همه قشر آدمی رو به چشم انسان ببینم.

بابام بهم یاد داده که دستم و جلو غریبه بخاطر مال دنیا دراز نکنم...

بابام بهم یاد داده که اگه دست رفاقتی دراز کزدم توی رفاقتم بی ریا باشم...

بابام بهم یاد داده که اگه چیزی رو برا دیگرون بد میدونم خودمم بهش عمل نکنم

بابام بهم یاد داده که محرم اصرار دیگران باشم و حتی وقتی با کسی چپ میوفتم ام رازش رو نگه دارم.

بابام بهم یاد داده شرف رفیقم رو حفظ کنم. حتی اگه خودم بده بشم...

بابام بهم یاد داده تو زندگی وجدان ام رو همیشه آروم نگه دارم

بهم یاد داده که تو این دنیا کسی به فکرت نیست .

 آخرش ام مهم ترین چیزی که ازش یاد گرفتم اینه :

که اگه همه دنیا دشمنم شد بازم بتونم روی پاهای خودم وایسم و حسرت روزای رنگی دیگران رو نخورم.

بهم یاد نداده که

تو رفاقت زیر و رو بکشم

تو زندگی بازنده باشم

تحت تاثیر حرف کسی باشم

برا دل خوشی کسی چهارچوب زندگیم رو خراب کنم

تجربه هایی که خودم داشتم اینه که جایی سفره ی دلم رو پهن نکنم

خیلی از رفیقای قدیمی شرف دارن...

اگه خواستم کاری برا کسی کنم قبلش مطمئن شم که ارزشش رو درک بکنه

با کسایی که فاز روشن فکری رو با احمقی ات و خود شیفتگی اشتباه گرفتن قاطی نشم.

انسان

بدون اغراق ! بهترین شعری که توی تمام عمرم از یه خواننده شنیدم همین شعر بوده و بنا به خیلی دلایل دوست دارم که این شعر رو توی وبلاگ ام بزارم.


انسان !


در بند ها بس بندیان
انسان به انسان دیده ام
از حکم بر تا حکم ران
حیوان به حیوان دیده ام
در مکر او در فکر این
در شکر او در ذکر این
از حاجیان تا ناجیان
شیطان به شیطان دیده ام

ای روزگار دل شکن
هر دم مرا سنگی مزن
من سنگ ها در لقمه نان
دندان به دندان دیده ام
از خود رجزخوانی مکن
تصویر گردانی مکن
من گردن گردن کشان
رسمان به رسمان دیده ام

ماتم چه گویم زین وطن
کز برگ برگ این چمن
من خون چشم شاعران
دیوان به دیوان دیده ام
چکش به فرق من مزن
ای صبر فولادین من
من ضربت بتک زمان
سندان به سندان دیده ام 

تیک

تیک تیک تیک ..!!؟

این صدای عمر مونه ...

که داره به انتها میرسه !

وطن !

وقتی تو می گویی وطن ! بوی فلسطین می دهی ....

 

من کی نژاد عشق با تازی برابر می کنم ..?

روش های نوین تربیتی !

بابام : برو کیس کامپیوترت رو باز کن بیار بزار کنار در! سوییچ و کارت ماشینتم بزار روش که صبح با خودم میبرم دفتر... تو آدم بشو نیستی !!


دلیل : توی سطل اتاقت چندتا پاکت سیگار دیدم.

چه عنوانی براش خوبه ؟

امروز داشتم دفتر خاطرات ام رو ورق میزدم که چشمم به متن پایین افتاد :

تاریخ 3/7/1386 بهنام :‌ اگه هنری داری به کسی یاد بده  که ارزشش رو داشته باشه ...


تا امروز شاید بتونم بگم حدود 30% به حرفش عمل کردم! ولی خوب بعد حدود چهار سال تلنگر خوبی بود .

خواب

دیشب یه خواب خیلی ناراحت کننده در مورد یکی از دوستانم دیدم .صبح اش که بلند شدم همش تو فکر اون خواب اعصاب خورد کن و رفیقم بودم !

از آخر دیگه نتونستم تحمل کنم . گوشی رو برداشتم بهش اس ام اس دادم و حالش و پرسیدم.

جواب اس ام اس این بود : هنوز شکه ام ! پدر بزرگ و مادر بزرگ ام توی پرواز ارومیه بودن...

سال ۱۳۹۷...

احتمالا خسته و کوفته پشت میز یه دفتر یا اداره نشستم و لم دادم به صندلی.دارم خمیازه میکشم و منتظرم تا چایی ایم خنک بشه!آخرای ساعت اداریه و تو فکر اینم که برا بعد از ظهر و غروب پیش روم برنامه ریزی کنم که نخوام مثل روزای دیگه تمامه طول روز رو توی اتاقم و جلوی کامپیوترم بگذرونم بهرحال فرقی هم نمیکنه اگه بخوام از اتاق بیرون بیام هم کسی نیست که بتونم باهاش هم کلام بشم. خواهر برادرا که رفتن من موندم و یه پدر مادری که الان دیگه پا به سن گذاشتن و حال صحبت کردن با خودشونم ندارن چه برسه به من...
(شاید بابام پای تلویزیون نشسته باشه و داشته باشه اخبار گوش بده و مامانم ام دوباره هوس کرده باشه که یه قالی بار بزنه و ببافه.پس سرشون به کارای روز مره ی همیشگی شون گرمه !)
توی همین تفکرات به ذهن ام میرسه که موبایلم رو بردارم و دنباله یه نفری بگردم تا بتونم ساعات پیش روم رو باهاش بگذرونم اما کسی نیست چرا ؟ چون اون زمانی که دانشگاه ام رو ول کردم تا آینده رو بسازم مجبور شدم اول برم خدمت بعدش به هزار دلیل نتونستم درس رو ادامه بدم.حالا همه ی کسانی که میشناختم دکتر مهندس شدن و اون کسایی که نشدن هم انقدر مشکل و گرفتاری دارن که وقت و حس وحال تفریح و خوش گذرونی ندارن...
(اگه خیلی خوش شانس باشم بتونم چند نفر هم خدمتیه تهرانی پیدا کنم ولی معلوم نیست بتونیم باهم کنار بیایم و برای هم رفیقای خوبی باشیم.)
همینجوری هر روز و هر شبم میگذره و بیشتر حسرت روزای از دست رفتم رو میخورم اما چاره ای ندارم! 
تمامه حرفایی که بالا زدم در خوش بینانه ترین حالتیه که بخوام الان از دانشگاه برم و آینده ی نه چندان دوریه که قراره اتفاق بیفته.شاید برای هفت هشت سال دیگه باشه !
پس عقلانیه که بمونم و سعی کنم که تمومش کنم اما بازم تضمینی نیست که با موندن همه چیز درست میشه.تمامه خوبی ای که داره اینه که چند سال بیشتر میتونم طعم زندگی کردن و خوش بودن رو بچشم. !!
حالا تمامه دغدغه های ذهنیم این شده که قراره بعد از دانشگاه چیکار کنم تا به اون آینده ی نفرت انگیز نرسم ؟

علایق !

چند وقت پیش داشتم با یه نفر صحبت میکردم که بهم گفت : من علایق ام رو شناختم و به دنبالش رفتم...

با این حرف حس بدی بهم دست داد.چون من از علایقی که داشتم خواسته یا ناخواسته دست کشیده بودم و حالا دارم جوری زندگی میکنم که با یه آدم مرده هیچ فرقی ندارم.

دلم میسوزه ! خیلی ...

سینا !

امروز تولد یکی از دوستانمه به اسم سینا !

از وقتی که یادم میاد این پسر رفیق و همراهم بوده...

تمامه خاطرات کودکیم با این مرد رقم خورده و اعتراف میکنم که هرچیزی و هرکسی رو میتونم از ذهنم پاک کنم بجز بهترین دوستم سینا رو....