شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

چه میشه کرد

سلام !

دوستان خیلی اومدن گفتن که چرا انقدر دیر به دیر آپ میکنم...

آخه زندگی برام روز مره شده و هیچ چیزه جدیدی نیست که بخوام بگم و آپ کنم

اومدم اینو بگم که بعضی وقتا پیروزی تو اینه که آدم شکست بخوره و شرف و شخصیت و حیثیت خودشو از بین ببره تا بتونه راحت زندگی کنه ! منم میتونستم دستمال به دستی اینو اون رو بکنم و خودمو راحت بکشم بالا و به قولی راه هزار ساله رو یه شبه برم ولی یه چیزایی برام ارزش شده که نمی تونم اینجوری رفتار کنم

مهتاب...

نمیدونم دقت کردین یا نه ! ولی دیشب مهتاب خیلی قشنگ بود و آسمون یه جذابیت فوق العاده ای داشت...

یه مدتی بهش خیره شدم و تمامه لذتی که میشه یه انسان از زندگی ببره رو حس کردم

اگه قشنگ بود حقیقت داشت اگه توی عمق آسمون سیاهی میدیدی بازم میفهمیدی که داره تمامه چیزی که هست رو بهت نشون میده شاید دلیلش همین باشه که آدم مجذوب زیبایی های طبیعت میشه...

هرچیزی که هستن رو صاف و ساده و با کمال صداقت جلوت میزارن.مثل اون دریای طوفانی و خشن که همه میترسن ازش ولی وقتی توی ساحل هستن و بهش نگاه میکنن واقعا از دیدنش لذت میبرن. !

بگذریم....

دنیایی که ما توی این شب های مهتابی برای خودمون تجسم میکنیم و همه چیز و زیبا میبینیم با اون دنیایی که بعد از طلوع میبینیم خیلی فرق میکنه !

اصفهان

یه مدتی هست که آپ نکردم...

راستیتش دست و دلم به نوشتم خیلی وقته که نمیره ! خیلی دوست دارم یه چند خط شعر بگم ولی نمی تونم خیلی دوست دارم مثل سابق این قدرت رو داشتم که به چیزی فکر نکنم ولی این هم نمیشه...

بعد امتاحانا رفتم چند روز اصفهان پیشه عمم اینا ! به خودم گفتم یه سفر برم شاید با تغیر آب و هوا وضعیت درست شه . تو کله خانواده به تنها کسی که دلم رو خوش کرده بودم پسر عمم ( علیرضا ) بود همیشه بهترین دوستم بوده و هست اما فکر میکنم بعد از این سفرم یکم مجبور بشیم رابطه مون رو کمتر کنیم آخه اونجا کاملا احساس زیادی بودن و مزاحم بودن بهم دست داد و یه جوری باهام

حالا با این شرایط دیگه فقط باید دلم رو به یسری رفیق های همکلاسی بی معرفت خوش کنم که میدونم ...

پ.ن : اها راستی...! خدمت سربازی فعلا به حالت تعلیق در اومد

پ.ن 2 : پی نوشت اول تنها خبر خوب سال 89 بود

کبریت؟

شعله کبریت

برای آتش کردن...

یه نخ سیگار که توی این وضعیت سردرگم و روزمرگی  !

حداقل بتونه برای چند دقیقه هم که شده منو از فکر این نابسامانی نجات بده

حکم زندگیست...

ناجی ایران...

داشتم دفترم رو ورق میزدم که یه شعر از دایی عزیزم دیدم. خاطرات پارسال قبل انتخابات که دل همه مردم پر امید بود برام زنده شد و با اجازه ی داییم این شعرش رو براتون نوشتم تا بخونین...


ناجی ایران !


سیدی از آل طاها آمده 
       روشنایی بهر ظلمت آمده
میرحسین فرزند اصحاب کسا
       درپی تکریم و عزت آمده
قبل او آن سید عالی مقام
       خاتمی آن پور زهرا آمده
ملت ایران بپاخیزید کنون
       صبح امید مصفا آمده
هرکه دارد عشق میهن عشق دین
       برکند کبروریا را از زمین
دوم خرداد دیگر میرسد
       عطر گل از این گلستان میرسد
میرحسین موسوی فردی اصیل
       از دل ملت چوشیران میرسد
یک نه ای دیگر به تزویر و ریا
       صدق گفتارم شتابان میرسد
آنکه امید است و نور و آرزو
       موسوی با رأی خوبان میرسد
"موسوی"گو ناجی کشتی که است
       میرحسین ما که سبط فاطمه است

                                               "سید حسین موسوی"

                                                "دوم خردادماه 1388"

بهتره آNم با خودش رک باشه...

همیشه آدما تصور غلطی از خودشون دارن و فکر میکنن که از همه لحاظ برتر هستن ولی به این جمله که ( هیچ انسانی کامل نیست )هم اعتقاد دارن ! این پارادوکس های زندگی رو هیچ وقت نمیشه از بین برد و نمیشه ریشه ها شو به دست آورد...

نمیگم من اینطوری نیستم که دروغه ! اما دارم سعی میکنم تا یه حدودی این قضیه رو حل کنم و تنها راه حلش هم اینه که بتونی با خودت رک باشی...

من به قضیه اینطوری نگاه کردم که اگه توره جلوم وایساده بود و معاشرتی باهاش داشتم و میشناختمش ! توی ذهنم این فرد چه جور آدمی میتونست باشه ؟ اگه درصدی حساب کنیم با این کار من فهمیدم که یه آدم 30-40 درصدی ام ! حالا میتونم با یه شناخت کامل تر از قبل خودم رو با یه سری تغییرات اساسی یا جزئی رو به پیشرفت بکشونم

خیلی خیلی برام مهمه که اطرافیانم در مورد من چطور فکر میکنن البته درسته که آدم برای خودش زندگی میکنه نه دیگران ولی این دیگران هم نقش مهمی توی زندگی آدم ها دارن پس صرفا نمیشه حکمتش رو قبول کرد...

میخواستم خودم رو براتون شرح بدم ولی فکر میکنم نمی تونم اونجوری که با خودم رک بودم با شما راحت باشم برا همین از گفتن صرف نظر کردم و اینکه هرچی آدم بیشتر فریاد کنه صداش بی پناه تر میشه...

چی بگم بیچارم کردن دیگه...

نبرد نا برابر...

نیست کار ما برادر !

آره استاد... من دستم به جایی بند نیست که بتونم تلافی این کارت رو در بیارم ولی میتونم این قول رو بهت بدم که بلاخره یروز تلافی میکنم !

جلسه ی اول ترم دیگه خیلی حرفا رو دلم سنگینی میکنه که بهت بزنم...

اینجا فقط میتونم این رو بگم که چرا اصولت برابر نبود

و فرق پسرا با دخترا چیه ؟( همین )


زیر سیگاری

جلو تلویزیون پای فوتبال خوابم برد...

میدونی چی شد ؟

بابام بیدارم کرد و زیرسیگاریم که بغل دستم بود رو بهم نشون داد......

بعدش هم دیگه چیزی نگفت !

تاحالا این جوری شرمنده نشده بودم

دل

دیگه آدما دلشون دریا نیست ....


برا همینه که زیره بارون هم با چتر میرن !

من کی ام ؟...

خیلی وقتا برا اینکه توی جامعه بپذیرنمون باید خودمون رو عوض کنیم...

باید اون افکار و عقاید که ارزش هامون رو میسازه رو کنار بزاریم ! باید رفتار هامونو تغییر بدیم و خیلی کار های دیگه...

بعضی ها بعد از این تغییر راضی هستن چون فکر میکنن یه پله از تکامل شون رو گذروندن. بعضی ها هم از خودشون متنفر میشن آخه به اون آدم قبلیه دل بسته بودن و کنار گذاشتنش چه به اجبار یا ناخواسته عذاب شون میده...

نمی دونم جزء کدوم دسته ام...؟ چون هم عاشق اون آدم قبل بودم که راحت میخندید و خوش بود و به مشکلاتش اهمیت نمیداد تا افکارش آزاد باشه. هم از اینکه تونستم تو خودم تغییراتی هرچند اندک به وجود بیارم خوشحالم برا اینکه لازم بود تا بتونم دنیا رو از نگاه معرفتی که میدیدم به یجورایی یه دنیای الگوریتمی صفر و یک نگاه کنم که رفاقتا دودوتا چهارتایی ه و خیلی چیزای دیگه ...

خانواده ازم توقع داره ! دوستام ازم انتظاراتی دارن ! فامیل هام مثل قبل نیستن !...  همه چیز تغییر کرده ولی من علاقه ای به تغییر ندارم هرچند که محکوم به تغییر هستم و توی این فرایند افتادم... (این تغییر برام ضروری بود ولی نمیدونم هنوز برا اطرافیانم همون آدم هستم یا نه ؟ )

اما همیشه حرف دلم این بوده که خیلی دوست دارم فریاد بزنم.

 مرا اینگونه باور کنید !

هنوز بی ریا ........