شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

روز پدر ؟؟؟

بابا !

روزت ....

اصلا دلم نمی خواد بقیه شو بگم. انقدر زور گفتی که نمی خوام روزت رو تبریک بگم !

اینم یه جورشه

بیست و چهارم تیر تولدمه...

بابام بهم گفته اگه مشروط بشم به عنوانه کادو تولد برام دفترچه اعزام به خدمت میگیره !

حال و حوصله درس خوندن که ندارم ولی مجبوری باید یه حرکتایی زد برا همین دارم سعی میکنم دیگه خیلی خیلی کم بیام پای کامپیوتر این پست هم گذاشتم که دیگه نخوام آپ کنم و از این حرفا...

برام مهم نیست زندگی چی میشه !

مهم اینه که چی قراره زندگیم بشه...

خیلی مهم ...

سلام !

برام خیلی مهمه که این پست ام رو تا آخر بخونین...

نمی دونم توجه کردین یا نه ولی من تمامه شعر هام رو از توی وبلاگ برداشتم برای اینکه داشتم توی وبلاگ های بلاگفا از سر بیکاری میگشتم تا یه وبلاگ قشنگ و دل نشین پیدا کنم تا بتونم با خوندن مطالبش یکم از وقتم رو پر کنم که به یه وبلاگی برخوردم که توش دوتا از پست های من رو گذاشته بود یکی از پست هاش شعر منطق ریاضی من بود که وقتی دیدم شاخ در آوردم و خیلی خیلی ناراحت شدم به مدیر وبلاگش نامه زدم و گفتم که پست رو برداره که جواب داد که من این شعر رو از وبلاگ شما بر نداشتم و از جای دیگه ای برداشتم...

الان خیلی ناراحتم که شعر من که واقعا روش حساس هستم توی فضای اینترنت پخش شده و شاید بقیه ی شعر هام هم همین بلا سرشون اومده که من هنوز بهش بر نخوردم.!

برای همین تصمیم گرفتم که شعر ها رو از توی وبلاگ بردارم و توی همون دفترشعر خودم بنویسم هرچند شاید کسی نخونه ولی مطمئن هستم که اگه کسی ببینتشون میفهمه که این شعر مال کیه؟ از کجا اومده ؟ و حرف دل کیه ؟

نه اینکه شعر هام دست به دست بشه و کسی نفهمه که از کجا اومده ... 

مادر

حرفی ندارم که در مورد مادرم بگم ...

فقط میخوام اینو بگم که خیلی خیلی دوستش دارم و اگه نبود خیلی چیزا رو تحمل نمی کردم !!

تو روی خیلی ها وای میستادم

و به خیلی ها پشت میکردم... !

چی داره سرم میاد ؟

تو یه شرایطی قرار گرفتم که کاملا فضا و مکان رو مبهم حس میکنم. فکر میکردم تو این بیست ساله خیلی آدم خوب و دوست داشتنی ای بودم ولی همش اشتباه بوده اگه خوب بودم بخاطر این بوده که تونستم با شرایط خودم رو وفق بدم و اگه آدم دوست داشتنی ای بودم برا این بوده که شاید با هزار راه و روش خودم رو دوست داشتنی جلوه دادم ولی در اصل اینطور نبودم .

نقص های زیادی تو خودم پیدا کردم و همش رو مدیونه یکی از بهترین دوستام هستم البته اگه اون منو به دوستی قبول داشته باشه . سعی کردم ریشه ی این مشکلات رو پیدا کنم و درست شون کنم تا یه آدم 20-30 درصدی رو بکشم بالا

الان توی یه برهه ی زمانی ای قرار گرفتم که احساس میکنم دارم پوست میندازم و یه سیره تکاملی رو پشت سر میزارم و یه آدم جدیدی رو تو خودم تشکیل میدم که به مراتب از قبل کامل تره...

من تو این بیست سال به روی یه سری ارزش ها پا فشاری کردم که الان منو به اینجا رسونده ارزش هایی که برام مقدس بوده و همیشه به درستیش ایمان داشتم ولی اشتباه بوده و منو به این وضع کشونده ...

قسم شرافت من الان بین دوستام یه سوژه شده ولی من تاحالا هروقت همچین قسمی خوردم پاش وایسادم و به قولم عمل کردم الان هم به شرافتم قسم میخورم که چند روزه این مشکل درونی رو حل کنم و یه آدم متفاوت بشم...

بیلیارد

بیلیارد رو برای همیشه گذاشتم کنار...

از مرداد پارسال که به دلایلی دوره قمار کردن و بیلیارد بازی کردن رو خط کشیده بودم تا دو هفته پیش پام رو تو هیچ باشگاهی برای قمار نگذاشتم بجز مواقعی که میخواستم با دوستام برم و دوره همی بازی کنیم ( که دو یا سه بار بیشتر نبود ) ولی دو هفته پیش که یه سری افکار بلند پروازانه اومد تو سرم و خواستم راه صد ساله رو یه شبه برم و شدید به پول احتیاج داشتم کله خری و قد بازیم باعث شد برم و با یه نفر بخوام که قمار کنم

حالا کل جریان رو حال ندارم تعریف کنم فقط اینکه من با یکی از دوستام رفتم اونجا طرف ساعت یازده شب باهاشون (همین یارو که حریفم بود و دوتا از دوستاش) بحث مون شد و بعدش بزن بزن و ....

زیره چشمم باد کرد

از اینکه کتک خوردم یا اینکه اون فرصت رو از دست دادم ناراحت نیستم از این ناراحتم که کسی نبود کمکم کنه که من نرم بخاطر پول دوباره سمت قمار در صورتی که راحت می تونستن دستم رو بگیرن به خاطر این ناراحتم که با یه تجربه ی بد بیلیارد رو گذاشتم کنار

از مرداد تا حالا دو نفر به عنوان شاگرد داشتم که بهشون اصول صحیح بازی رو یاد میدادم از درست ایستادن پشت میز تا سیاست درست انتخاب کردن تو بازی و شار زدن !! ولی الان دیگه رغبت نمی کنم حتی دیگه به کسی یاد بدم شاید بیست سال دیگه دوباره دلم بخواد برم سمتش نمی دونم هیچی نمی دونم ولی این رو میدونم که اون روز خیلی خیلی دور باید باشه اگه باشه...؟؟

از این پیام اخلاقی ها : کسی سمت قمار نره که من از یه راه رفته این پست رو براتون گذاشتم 

دکارت

مگه دکارت نگفته : (( می اندیشم... پس هستم !))

پس چرا هرچی بیشتر می اندیشیم بیشتر فراموش میشیم

اگه دکارت توی این دوره بود میگفت :

..........

کسی به تنهایی کامل نیست

هیچ مردی کامل نیست....

ولی میتونن اهدافی داشته باشن که  کامل باشه

چه میدونم والا ؟

خدایا !

مگه من هم سنتم...مگه من هم قدتم...!

آخه چرا انقدر منو میزاری سر کار و میگی دارم امتحانت میکنم؟؟؟

تور کویر..

همیشه میخواستم یه تور کویر برم و وقتی آرش بهم زنگ زد منم فرصت رو از دست ندادم و قبول کردم. ساعت سه صبح جمعه راه افتادیم و ساعت دوازده شب برگشتیم. درکل بهمون خوش گذشت ولی فکر کنم به هم سفرامون خوش نگذشت چون تصور کنین شیش تا پسر که به هم برسن و ته ماشین رو بگیرن چی میشه حالا اگه بین شون من و آرش و محمدحسن هم باشیم که دیگه عذاب آور میشه.

مانی که سرپرست گروه بود یه برنامه معارفه گذاشت و فهمیدیم فنچای گروه ماییم و از همه کوچیک تریم.شاید برا همین بود که بقیه یه گروه زیاد تحویلمون نمیگرفتن آخه ما خودمون هم اگه مثلا با چندتا بچه سیزده چهارده ساله بیرون بریم اصلا حرفی نداریم که باهاشون بزنیم.

به نظرم این تور سه دسته بیشتر نداشت یکی ماها بودیم که ته ماشین نشسته بودیم بعدی که دو ردیف جلوی ماشین بودن و آخریش هم که همشون باهم دوست بودن و همشون یه دوربین دستشون بودو هی عکس میگرفتن و خودشونو عکاس میدونستن (به آرش گفتم ای کاش الان سامان اینجا بود تا اینا بفهمن عکاس جماعت یعنی چی؟ ) مثلا یه پسره بین شون بود که اسمش صبا بود (به خدا) این فکر میکرد خیلی شاخه از اول راه تا وقتی پیاده شدیمو رفتیم خونه هامون همش داشت برا یکی حرف میزد (البته منم زیاد حرف زدم ولی پیش اون دیگه کم آورده بودم) همون اول هم اومد پیش ما نشست که دیدیم داره تیکه بارمون میکنه یه چهارتا تیکه با محمد حسن بارش کردیم دیگه ته ماشین پیداش نشد.یکی دیگه بود که تا آخر پیش ما نشست (نیما) آدم خیلی کم حرفی بود.بهش گفتم آقا چرا حرف نمیزنی یه چیزی بمون گفت که خیلی بهم بر خورد و بهش گفتم فکر کردی ماها خیلی دل خوش و راضی هستیم ؟ ما برا اینکه اومدیم تو جمع و می خوایم دوره هم بودن بهمون خوش بگذره الان اینجوری شاد هستیم.

برا صبحانه که وایسادیم با چندتا از جلویی های ماشین آشنا شدیم و فهمیدیم مزه با خودشون آوردن ولی رو نکردن که اصل کاری رو هم دارن یا نه ! به مرور که به آخرای سفر رسیدیم یعنی تو راهه برگشت صدامون کردن جلو و باشون هم پیمانه شدیم. بزن و برقص هم که همیشه براه بود تو ماشین ولی به محمد حسن و آرش گفتم پاشین خودتونو یجور نشون بدین که انگار الان حالتون خرابه خرابه ! خوشبختانه استقبال شد با ایده ی من و کلی خندیدیم. بجز مانی یه خانوم هم مسئول بود (هاله ) که ما بهش میگفتیم خانوم مدیر! آدم خیلی پایه ای بود و بعد این جریانه هم پیمانه شدن دیگه صداش میکردیم خاله ی محمد حسن.

تو کویر سه تیکه نی برداشتم تا با خودم بیارم خونه البته یکی شو قلم درست کردم و به مانی دادم. جلو من که برد گذاشت تو کیفش حالا بعدا اگه نندازتش سطل آشغال خوبه !

کلی از داستانای تور گفتم حالا دو خط از خودم بگم...

توی زندگیم کویر زیاد دیدم ولی این تور کویر بهم یاد داد که بتونم درک کنم آدم باید گرم و بی ریا باشه و یک دست !