شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

؟

این چه حسیه که دوباره داره شروع میشه؟

سیگار...!!

دوازده سال پیش بود...!

دوتا پسر هشت ساله که آرامش خونه باغ پدربزرگشون رو  با شری ها و سر صداهاشون به هم ریخته اند.

یکی از اون دوتا پسر من بودم و اون یکی علیرضا پسر عمه ای که از برادرام بیشتر دوستش دارم و تا حالا هم یه رفیق خوب بوده وهم یه هم راز...!

دوتا پسری که هیچ وقت یه ستاره ی روشن تو طالع شون نبوده و همیشه حسرت وجود سایه ای امن رو بالا سر خودشون احساس میکردند و از این مردم کوکی که به هیچ وجه به فکر تغییر نمی افتند دل گیر شده بودن و فراری...

فراری که خودشون رو تنها کرد

دوازده سال پیش مادر بزرگ و عمه های این دوتا پسر برای ساکت کردنشون پیشنهاد کشیدن قلیون بهشون میدن تا دود این قلیون به ما بخوره و حالمون بد بشه و ساکت بشیم ولی همون روز باعث شد که ما به سمتش بریم و همش اصرار به کشیدن کنیم...

اون روزا وقتی قلیون میکشیدیم براشون جالب بود که این دوتا پچه چه جالب قلیون میکشن ولی رفته رفته ما بزرگ تر شدیم و برامون منع کردن که دست به قلیون بزنیم.! ما هم همیشه در فکر یه راه برای مخفیانه کشیدن قلیون بودیم

گذشت...! تا وقتی که زمونه بامون کاری کرد که جفتمون سیگاری شدیم و یادمون داد که فقط سیگاره که رفیق تنهایی مونه...

الان پنچ ساله که رفیق تنهایی ام شده و به همه میگم :

سیگار میکشم که از زمونه نکشم

ما که از زمونه میکشیم پس بزار این رو هم بکشیم

و یا ...

خیلی ها میگن که من دیونه شدم از بس که فکر میکنم تاحالا که این فکر کردن ها خوب بوده

چون...!

توی اون شب سیاهی که خودم بودم و کویر و یه عالمه ستاره و یه دنیا خاطره ی خوب و بد همراه کلی کار نیمه تموم توی زندگیم به این فکر میکردم که هر قصه ای چه زیبا باشه چه تلخ بلاخره باید یه پایانی داشته باشه...!

قصه ی دوازده ساله ی من توی اون شب رنگ پایان گرفت.تصمیم گرفتم که سیگار رو بزارم کنار و بعد از حدود ده روز تونستم آخرین سرفصل رو هم بازی کنم .

حالا اگه کسی ازم بپرسه چرا؟ یا چطور؟

بهش میگم فهمیدم که سیگار هم رفیق صادقی نبود. من بهش اعتماد کردم ولی اون خیانت کرد...

...

به امید روزی که علیرضا هم به باور برسد...!

چه کنم؟

اون زمانه ای که ازش ترس داشتم داره نزدیک میشه ...

اینم از امسالمون...

دیگه خیلی ها هستند که عید رو پیش خانواده شون بودن براشون مهم نیست. من با اینکه از خانواده ام چیز زیادی ندیدم و مخصوصا از طرف خانواده درجه دومم خیلی ضربه خوردم و حرف شنیدم ولی بازم همیشه دوست داشتم وقتی عید میشه همشون مثل سنت قدیم بیان نایین تا کل خانواده دوره هم جمع بشه.

امسال همشون اومده بودن ولی من مثل قدیم زیاد شوق نداشتم که با خانواده باشم و به هر بهونه ای که میشد میپیچوندم تا نگاهم به آدمهایی نیفته که مجبور باشم خودم رو جلوشون خوشحال نشون بدم تا یادم نباشه که چه بلاهایی سرم آوردن.آدم هایی که دیگه قلبا ازشون متنفرم البته بعضی هاشون هم هستند که واقعا هیچ وقت پشت من رو خالی نکردن و همیشه حمایتم کردند مثل علیزضا (پسر عمه ام) که شرایطش دقیق مثل من میمونه تو فامیل. همیشه هر اتفاقی که میفته ما مقصر میشیم حالا به حق یا نا حق....

اینم بگم که منو علیرضا هم همچین آدم های آرومی نیستیم تا وقتی که کسی بهمون کاری نداشته باشه ماهم با کسی کاری نداریم ولی وقتی یه نفر میخواد مارو خراب کنه یا اشتباهی که کرده رو به پای ما بندازه ما هم میدونیم چطور باهاش رفتار کنیم..و به قول یه نفر (حالا درست یا غلطش پای اون کسایی که مارو میشناسن) که می گفت : مشکل شما اینه که با همه رو بازی میکنین و یه سری از این موضوع سوء استفاده میکنن و این وسط شما بده میشین...!

  حالا نمی خوام همش از تلخی ها صحبت کنم ...

چه شب هایی که امسال از ترس اینکه صدای دعواها و کل کل کردنامون بقیه رو بیدار نکنه تو آشپزخونه میشستیم و تا خود صبح حکم و شلم بازی میکردیم و همش به بگو و بخند می گذشت...

تا شب آخر...!

شبی که برای ما خاطره شد و برا خیلی ها آرزوه هنوز ...!

با علیرضا طرف ساعت سه صبح بود که ماشین بابام رو خاموش از تو حیاط حل دادیم تا بیرون بعد اونجا استارت زدیم و رفتیم وسط دل کویر ! نشستیم و به آسمون نگاه کردیم به اون همه ستاره که شب ات رو قشنگ میکرد... باد سردی میومد ولی خداییش هیچ کدوم دلموم نمی خواست که برگردیم چون میدونستیم اگه از این سرما فرار کنیم شاید دیگه هیچ وقت همچین فضایی رو تجربه نکنیم برا همین تحمل کردیم تا نزدیکای ساعت پنج و نیم / یه ربع به شیش که راه افتادیم اومدیم خونه اما ترس قبل رو نداشتیم. ماشین رو آوردیم تو حیاط بعد خاموش کردیم (خواست خدا بود که بیدار نشن البته اگه بیدار هم میشدن ما حاشا نمیکردیم و ترسی نداشتیم چون اگه ترس داشتم الان این پست رو اینجا نمی گذاشتم که میدونم خیلی هاشون میخونن )

این اتفاق باعث شد که اگه چند سال دیگه خواستیم از عید 89 یاد کنیم خاطره ی قشنگی برامون داشته باشه و یکی از بهترین عید هامون باشه. به دور از هرچی نامردی ه که بخواد ناراحتمون کنه

توی اون دو سه ساعتی که یه افق تاریک و مبهم جلوم بود تونستم یه سری روشنایی ببینم و میدونستم که این افق تاریک اهل خیانت نیست...محور تمام تفکرات من تو اون لحظه ها همین چند خط زیر بود :

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

آدمیت مرد...گرچه آدم زنده بود

.....

تا نباشد این جدایی ها...کس نداند قدر یاران را

کویر خشک میداند...دعای قطره ی باران را

سال 88 خوب تموم شد!

بعضی وقتا..! یه چیزایی هست که به مرور زمان برات ارزش میشه حالا میخواد خوب باشه میخواد نباشه.همین که تو مغزت به صورت ارزش حک بشه دیگه با هر استدلالی که باشه می خوای ثابت کنی که حرف تو درسته.

روزای آخر سال 88 برا من درسای بزرگی داشت تا بتونم یه سری موارد که برام بیشتر مانع بود ( اما ارزش داشت ) رو بهتر بشناسم.من یه آدم مزخرفی ام که تنها بودن رو به با جمع بودن ترجیح میدم.آدمی ام که وقتی شبا تو اتاقم در رو قفل میکنم و تو تاریکی به نوره کامپیوتر خیره میشم و سیگارم تو جاسیگاری دود میکنه بیشتر از اینکه با دوستام برم بیرون حال میکنم.این موضوع هم برام ارزشه ! درست یا غلط بودنش با شما...؟

ولی آینده ی من به اتاقم و تفکرام ختم نمیشه...یه بار خواهر یکی از دوستام (البته از نظر من اون یه دوسته ولی از نظر اون نمیدونم ؟ ) بهم گفت پسر تو هنوز بچه ای !. چیزی که قبلا کسی بهم نگفته بود ولی حقیقت داشت من به این موضوع رسیدم که هنوز خیلی بچم از اون موقع به بعد سعی کردم رفتار بچه گونمو بزارم کنار نمی دونم تونستم یا نه...

با دوستای دانشگاهم رفتم شمشک (8 تا پسر بودیم ) کله مسیر به بگو بخند گذشت ولی الان که حدود یه هفته از اون موضوع میگذره تنها چبزایی که بهش فکر میکنم این بود که با 3 تاشون تو مسیر برگشت که جزو بهترین دوستام هستن ( سامان , آرش , علیرضا ) شروع کردیم باهم صحبت کردن و نظرات هم دیگه رو شنیدن و نظرات خودمونو گفتن... ! هنوز صدای اون چیزایی که بهم گفتن. و مسایلی بود که از جانب من اذیت شون میکرد تو گوشم هست و از اونجا که رفاقتامون بیشتر از چیزای دیگه ارزش داره واقعا دوست دارم که تغییر کنم و الان فکر میکنم به اون همت رسیدم ...

با رفتارم خیلی هارو ناراحت کردم ولی رفیقام برا من چیزی کم نگذاشتن امیدوارم بتونم محبتاشونو جبران کنم هرچند که میدونم تو رفاقت چیزی به اسم جبران وجود نداره.وقتی رفیقی کاری برات میکنه بدون هیچ چشم داشتی میکنه...دوستای منم همین طوری هستن و من به خاطر همین بهشون مدیونم...!

به یکی از دوستام گفتم :<< تو توی بازی پوکر یاد میگیری دو طرف سکه رو نگاه کنی ولی اینکه کدوم طرف رو انتخاب کنی به خودت بستگی داره >>. من پوکر رو یه زمان زندگی خودم کردم ولی حقیقت این بازی کثیف رو الان فهمیدم و میخوام که ازش استفاده کنم...!

 سه شنبه همین هفته (که میشد همون چهارشنبه سوری خودمون ) من با یه جمع دوازده نفره که از همکلاسی های دانشگاهم بودن رفتم کوه درکه از چند نفره این گروه خوشم نمی اومد ( بخاطر همون یه طرف سکه ) ولی وقتی رفتار یکیشون رو دیدم نظرم کلا نسبت بهش عوض شد و اونجوری که خبردار شدم نظره چند نفرشون هم نسبت به من به سمت مثبت عوض شد.

میشه به جای اینکه تو یه اتاق در بسته بشینی و به دیگران فکر کنی بری و باهاشون مواجه بشی ...! ( البته جفتش لازمه )

تغییر ...؟

من معمولا شب ها بیدارم و طرف ساعت هفت و هشت صبح اگه دانشگاه نداشته باشم یا نخوام برم سر کار میگیرم می خوابم و اگه داشته باشم بعد از ظهر که میام خونه میگیرم می خوابم و دیگه هروقت بیدار بشم که معمولا ساعت نه و ده شب ه دوباره تا صبح روز بعدش بیدارم.

خیلی از دوستامو و فامیل ام بهم گفتن چرا اینجوری هستی منم همیشه یه جواب واحد براشون داشتم که شب ها برا تفکر بهتره

حالا تو این تفکرا به این نتیجه رسیدم که به خاطر نداشتن هدف و آینده ی روشن به این روزمرگی ایی دچار شدم که ازش متنفرم

وقتی هدفی نداشته باشی پس هیچ شوقی هم نداری که شب بخوابی تا صبح زود بلند بشی و به دنباله آرزوهات و هرچی که بهش علاقه داری بدوی پس این که چطوری روزتو شب کنی یا شبت رو روز کنی فرقی نداره 

نمیگم هدفی نداشتم یا دوست نداشتم به جایی برسم آره منم برا خودم خیلی آینده های روشنی تصور میکردم ولی نگذاشتن.خیلی هم سعی کردم ولی نشد(بهتره از این موضوع بگذریم و بزاریم یه چیزایی شخصی و مثل راز بمونه)

الان نزدیکه عید هستیم و همه دنباله تغییر و نو شدن هستن ولی من هنوز همینی که هستم موندم و دوست هم ندارم که تغییری تو خودم بدم چون از تغییر هم میترسم و هم اینکه دوسش ندارم بهتره آدم همون کسی که هست بمونه و خودشو بخاطر افراد بی ارزش یا چیزای بی ارزش تغییر نده که در اصل خودش رو کوچیک کرده

کسایی دورو ورمون هستن که برای راحتی خودشون سعی میکنن آدم رو به اون چیزی که خودشون دوست دارن تغییر بدن بهتره خودمون اگه قراره تغییری بدیم اینجور آدم هارو از زندگیمون بیرون کنیم(از این موضوع هم بگذریم که فکر کردن در موردش هم اذیتم میکنه)

به قول یکی از دوستام که میگفت من مشکلم رو با خودم حل کردم حالا من میخوام بگم که من هنوز مشکلم رو با خودم حل نکردم.یعنی نمیدونم چطوری؟ چون یه راه بیشتر جلوی روم نیست که بتونم ازش رد بشم پس بهتره همین یه راه رو درست و دقیق رد بشم.

این موضوع که الان گفتم تغییر نیست این که الان گفتم یجورایی تحدید ه که اگه نتونم این تک راه رو رد بشم باید یه عمر افسوسش رو بخورم....!

.

.

.

باشد که روزی یادمان در سالیان دور بر ذهن دوستی به نیکی افتد

شک

یه مدته که اصلا به هیچی فکر نمیکنم برای همین هیچی هم نداشتم که بنویسم.

من خیلی شکاک شدم در صورتی که قبلا اصلا این جوری نبودم نمی دونم دلیلش چیه؟ ولی هرچی هست داره دوستامو اذیت میکنه این موضوع.برای همین تصمیم گرفتم به هیچ موضوعی فکر نکنم.

شاید این راه روش خوبی باشه ولی اگه راهه بهتری هست بهم بگین ؟

برو درستش کن بیا...

به خاطر یکی دیگه تو یه سازمان دیگه ما باید فحش گوش کنیم... 

یه زمانی تو یه دفترخانه اسناد رسمی کار میکردم وقتی به مردم میگفتم پروندت ناقصه و میدیدم شاکی میشن و شروع میکنن سرمون داد بی داد کردن دلیلشو نمیفهمیدم و منم شاکی میشدم که چرا سر من یا همکارام خالی میکنن! 

امروز روزه چهارمی بود که برا کارای دانشگام از این ساختمون به اون ساختمون و از این دانشکده به اون دانشکده میرفتم تا جایی رسید که بخاطر پر نشدن یه قسمت از برگه هام منو فرستادن دوباره دانشکده خودمون و من تا تو این ترافیک و اوضاع رفتم دیگه وقتی برام نمونده بود که انتخاب واحد کنم و انقدر شاکی بودم که شروع کردم با خودم به اون کسی که همچین ایرادی بهم گرفته بود فحش دادن بعد که پیش خودم فکر کردم دیدم اصلا این یارو تقصیری نداشته من این همه فحش کشش کردم  

بعد این جریانه که میفهمم چرا آدما وقتی بخاطر همچین دلایلی برشون میگردونیم تا پرونده ی درست و کامل رو بیارن عصبانی میشن و ناراحتی شون رو سر ما خالی میکنن 

اگه یه روز به کارم برگردم دیگه بخاطر همچین اتفاقاتی هیچوقت ناراحت نمیشم...!

من برای یه راه به نتیجه رسیدم

امروز زیر باران باید رفت سهراب رو تجربه کردم 

یه مسیری رو با دوستم پیاده اومدم و بعد هم که از هم جدا شدیم دلم نیومد که از زیر بارون برم کنار و پیاده به راهم ادامه دادم 

با اینکه تمام وجودم خیس شده بود ولی فکرم گرم افکار بود 

نتیجه...! 

هنوز معلوم نیست...! 

اگه بهم فرصت بدن 

دیگه شرایط رو از دست نمیدم.

راه کجاست ؟

 روی خط جاده

یه جاده ی بی انتها...!  

وسط دل کویر 

اینور و اونور جاده فقط سپیدی دریای نمک پیداست... 

سمت چپ چندتا کوه هست.. 

با امید به این که اونجا زندگی بهتری در انتظارم ه جاده رو رها میکنم و به سمت کوه حرکت میکنم. 

چند ساعته که دارم راه میام ولی هنوز نرسیدم چاله ها و گودالهای زیادی رو دور زدم تا بتونم به کوه برسم و میدونم که هنوز هم مشکلات دیگه ای هست که بخوام پشت سر بزارم ولی تنها فکرم رسیدن به کوه های جلوی رومه. 

دیگه خورشید داشت رهام میکرد و دمه غروب بود تو این فکر بودم که خدا دیگه منو یادش رفته چون اگه منو یادش بود میتونست بهم توان پشت سر گذاشتن این مسیر طویل رو بده بلاخره به کوه ها رسیدم و روی یه تخته سنگ از فرط خستگی دراز کشیدم خیلی خوشحال بودم که بلاخره تونستم به این زیبایی ها برسم و این مسیر رو پشت سر گذاشتم و از کمک خدا هم نا امید شده بودم تو همین خیال ها بودم که خوابم برد... 

صبح شده بود...! 

دیگه باید بلند میشدم و از این چیزی که بدست آورده بودم لذت میبردم.بعد ازاین که بلند شدم و رفتم لبه چشمه و یکم آب خوردم گفتم برم بالای کوه تا بتونم مناظر رو بهتر ببینم.پس حرکت کردم و بعد از مدت کوتاهی به بالای کوه رسیدم وقتی برگشتم تا پشت سرم رو ببینم یکدفعه چشمم به جاده افتاد.خاطرات توی ذهنم مرور شد و من به یاد روزی افتادم که چرا پا توی این جاده گذاشته بودم... 

دلیلش بخاطر فرداهای روشن و روزهای بهتر بود اشک دوره چشمم جمع شدچون من الان فقط بالای یه کوه ایستادم . بالای موفقیتی که حالا وقتی بهش رسیدم برام دیگه جذابیتی نداره 

ترسیده بودم و سریع از کوه پایین اومدم و به سمت جاده حرکت کردم  

من به راهم ادامه میدادم و از خدا دلگیر بودم و میگفتم تو که میدونستی رسیدن به این کوه برای من فایده ای نداره پس چرا منو تو مسیر این کوه گذاشتی... 

به جاده رسیدم و توی مسیرم حرکت کردم 

همچنان ادامه میدادم و از زندگی متنفر بودم

چون میدونستم که برای همیشه یک روز از زندگی عقب افتادم. 

....................... 

از این یه روز ها توی زندگی ما کم نیست 

همین طور از این اهداف پوچ (کوه) 

و همیشه هم تمام دق و دلیامون رو سر خدا خالی میکنیم و دیواری از اون کوتاه تر پیدا نمیکنیم. 

هدف رسیدن به انتهای جاده است و ارزش زیبایی پایان جاده 

من کجای این کویر زندگی ایستادم ؟ 

و کجا به بی راهه افتادم که الان نمیتونم مسیر رو پیدا کنم ؟