-
حرف ام
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1390 23:37
تو زندگی هیچوقت نمی تونی همه رو راضی نگه داری ! ولی من یه اعتقادی دارم که اگه بخوای خوب باشی و خوبی کنی. تو مسیری که قراره پا بزاری هرچی جلوتر بری تنها و تنها تر میشی ... گناه هر چیزی که میگذره پایه توه بدونه اینکه بخواد کسی اصل موضوع رو بدونه ! بی صدا شکسته میشی . شاید خیلی غم بخوری ولی وجدانت راحته ! وقتی همچین...
-
سادگی
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 22:22
آدم های ساده را دوست دارم همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند همان ها که برای همه لبخند دارند ....... همان ها که همیشه هستند ؛ بـرای همـــه هستند ؛ آدمهــای ساده را باید مثـل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد ؛ عمرشان کوتاه است بسکه هر کسی از راه میرسد یا ازشان سو استفاده میکند یا زمینشـان می زند یا درس ساده نبودن...
-
حرف دل
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1390 03:00
بزن کبریت و روشن کن دادا یه نخ سیگار برام ! که این سیگاری که از دست تو گرفتم و میکشم خیلی کمتر از دردیه که دارم از حرف مردم میکشم....! ( قابل توجه بعضی از مثلا دوستان )
-
ترانه ی انسان ها
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1390 21:28
ترانه ی انسان از او زیباتر است از آنان امیدوارتر از آنان غمگین تر و عمرشان بیشتر... بیشتر از انسان ها به ترانه هاشان عشق ورزیدم بی انسان زیستم، بی ترانه هرگز به عشقم خیانت کردم به ترانه اش هرگز و ترانه ها هرگز به من خیانت نکردند ترانه ها را به هر زبانی که خوانده شد فهمیدم در این دنیا آنچه خوردم و نوشیدم آنچه گشتم و...
-
چیکار کردم خودم نمیدونم ؟
یکشنبه 14 فروردینماه سال 1390 22:23
نمیدونم والا ! شاید به کسی بدی ای کردیم که وضعیت مون اینطوری شده ؟ شاید مال مردم رو خوردیم ؟ شاید دل کسی رو با حرفامون شکستیم ؟ شاید خیانتی به کسی کردیم ؟ خدایا ! شرافتی یادم نمیاد ولی اگه کسی هست تو کاری کن حلالمون کنن...
-
اینم از ۸۹
پنجشنبه 26 اسفندماه سال 1389 03:59
جدأ تو این سالی که گذشت چی به سرم اومد ؟ الان که به این یه سال فکر میکنم میبینم چقدر همه چیز تغییر کرده. خودم چقدر عوض شدم ! نمیدونم اون آدم پارسالی رو دوست دارم یا اینی که الان هستم... چه تجربه هایی داشتم ! توی یکی از پستام این حرفم رو دیدم : (( تو توی بازی پوکر یاد میگیری دو طرف سکه رو نگاه کنی ولی اینکه کدوم طرف...
-
قصه
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 01:51
زندگیامون رو باید قصه کرد...! تا دیگه کسی برا رمان های عاشقانه اشک نریزه .
-
هرچیزی که از بابام یاد گرفتم !
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 15:50
بابام بهم یاد داده که برا عزیزام دل بسوزونم بابام بهم یاد داده همه قشر آدمی رو به چشم انسان ببینم. بابام بهم یاد داده که دستم و جلو غریبه بخاطر مال دنیا دراز نکنم... بابام بهم یاد داده که اگه دست رفاقتی دراز کزدم توی رفاقتم بی ریا باشم... بابام بهم یاد داده که اگه چیزی رو برا دیگرون بد میدونم خودمم بهش عمل نکنم بابام...
-
انسان
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 18:00
بدون اغراق ! بهترین شعری که توی تمام عمرم از یه خواننده شنیدم همین شعر بوده و بنا به خیلی دلایل دوست دارم که این شعر رو توی وبلاگ ام بزارم. انسان ! در بند ها بس بندیان انسان به انسان دیده ام از حکم بر تا حکم ران حیوان به حیوان دیده ام در مکر او در فکر این در شکر او در ذکر این از حاجیان تا ناجیان شیطان به شیطان دیده ام...
-
تیک
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 00:53
تیک تیک تیک ..!!؟ این صدای عمر مونه ... که داره به انتها میرسه !
-
وطن !
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 02:12
وقتی تو می گویی وطن ! بوی فلسطین می دهی .... من کی نژاد عشق با تازی برابر می کنم ..?
-
روش های نوین تربیتی !
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 16:17
بابام : برو کیس کامپیوترت رو باز کن بیار بزار کنار در! سوییچ و کارت ماشینتم بزار روش که صبح با خودم میبرم دفتر... تو آدم بشو نیستی !! دلیل : توی سطل اتاقت چندتا پاکت سیگار دیدم.
-
چه عنوانی براش خوبه ؟
سهشنبه 28 دیماه سال 1389 17:04
امروز داشتم دفتر خاطرات ام رو ورق میزدم که چشمم به متن پایین افتاد : تاریخ 3/7/1386 بهنام : اگه هنری داری به کسی یاد بده که ارزشش رو داشته باشه ... تا امروز شاید بتونم بگم حدود 30% به حرفش عمل کردم! ولی خوب بعد حدود چهار سال تلنگر خوبی بود .
-
خواب
چهارشنبه 22 دیماه سال 1389 13:21
دیشب یه خواب خیلی ناراحت کننده در مورد یکی از دوستانم دیدم .صبح اش که بلند شدم همش تو فکر اون خواب اعصاب خورد کن و رفیقم بودم ! از آخر دیگه نتونستم تحمل کنم . گوشی رو برداشتم بهش اس ام اس دادم و حالش و پرسیدم. جواب اس ام اس این بود : هنوز شکه ام ! پدر بزرگ و مادر بزرگ ام توی پرواز ارومیه بودن...
-
سال ۱۳۹۷...
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 01:32
احتمالا خسته و کوفته پشت میز یه دفتر یا اداره نشستم و لم دادم به صندلی.دارم خمیازه میکشم و منتظرم تا چایی ایم خنک بشه!آخرای ساعت اداریه و تو فکر اینم که برا بعد از ظهر و غروب پیش روم برنامه ریزی کنم که نخوام مثل روزای دیگه تمامه طول روز رو توی اتاقم و جلوی کامپیوترم بگذرونم بهرحال فرقی هم نمیکنه اگه بخوام از اتاق...
-
علایق !
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 05:11
چند وقت پیش داشتم با یه نفر صحبت میکردم که بهم گفت : من علایق ام رو شناختم و به دنبالش رفتم... با این حرف حس بدی بهم دست داد.چون من از علایقی که داشتم خواسته یا ناخواسته دست کشیده بودم و حالا دارم جوری زندگی میکنم که با یه آدم مرده هیچ فرقی ندارم. دلم میسوزه ! خیلی ...
-
سینا !
جمعه 19 آذرماه سال 1389 16:54
امروز تولد یکی از دوستانمه به اسم سینا ! از وقتی که یادم میاد این پسر رفیق و همراهم بوده... تمامه خاطرات کودکیم با این مرد رقم خورده و اعتراف میکنم که هرچیزی و هرکسی رو میتونم از ذهنم پاک کنم بجز بهترین دوستم سینا رو....
-
باید رفت...
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 12:42
خیلی وقته که تو این فکر هستم که باید از دانشگاه رفت و دنباله آینده گشت ولی حالا که رفتنی شدم! بابا مامانه میگن نمیخوان بیان ورق انصراف رو امضا کنن...
-
فقط همین
شنبه 13 آذرماه سال 1389 05:09
زمانی که درخت بودنم را فراموش میکنم ؛ میبینم که چند گامی حرکت کرده ام...
-
شب گردی
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1389 04:10
بعد از مدت ها باز دوباره با دوتا از بهترین دوستام رفتم شب گردی و تو ماشین عرق خوری ! تفاوت این شب این بود که هیچکدوم هیچ حرفی برا گفتن به هم نداشتیم... پ.ن: یه جمله در مورد رفیقم آرش ! هرچند که کنار هم بودیم ولی خیلی ازش فاصله گرفته بودم. امشب فهمیدم که هنوز توی ریاضی ها هستند کسانی که دلشون به یادت باشه هرچند چیزی...
-
سالگرد
شنبه 6 آذرماه سال 1389 02:31
این چند روز تعطیلات بخاطر سالگرد بابا بزرگه رفته بودم نایین ! کلی یاد خاطراتش کردم... احساس میکنم دو سه روز تونستم معنی ی راحتی رو حس کنم و تغییرات آب و هوا کلا مثبت بوده اما حالا که برگشتم باز تمام اون تفکرات و توهمات برگشته .
-
یعنی من دیوونه شدم ؟
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 01:23
یه مدته که این جمله رو زیاد می شنیدم : ( برو پیش روانپزشک... ) منم رفتم پیش روانپزشک ! با خودم میگفتم الان میرم اونجا لم میدم دو ساعت فک میزنم بعدشم کلی نصیحت میشم و میام خونه دیگه !! از آخر ام هیچی به هیچی... اما کلا تجربه ی خوبی بود ! مثل اینکه افسردگی اعصاب و روان دارم...
-
حرفی نیست
چهارشنبه 26 آبانماه سال 1389 02:09
تازگیا قدرت و فن بیان ام رو هم از دست دادم. از بس که حرف نزدم.... یا گفتنی نیست یا اگر بود و گفتیم فرداش تو کاسه مون گذاشتن تحویل مون دادن !
-
بمونم یا برم ؟
شنبه 15 آبانماه سال 1389 02:29
سردرگمی داره کلافم میکنه که برم یا نه ؟ رفتن الان کاملا عقلانیه و میتونه بهترین کار باشه. نمیدونم چیه که باعث میشه دل نکنم و بمونم...
-
دنیای بدونه نت
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 15:24
چقدر دلبستگی های بهتر و قشنگتر و باحال تر از اینترنت داشتم و خودم خبر نداشتم... از وقتی ADSL ام مدتش تموم شده و دیگه نمیخوام اشتراک بگیرم و بیام نت ! دیدم کلی کار و علاقه دارم که اصلا کمبود اینترنت رو احساس نمیکنم و تمامه چیزی که از نت برام مونده این وبلاگه ... این وبلاگ رو فراموش نمیکنم و میام توش بازم مطلب میزارم...
-
تموم شد
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 22:03
سلام! امشب آخرین شبی بود که ADSL داشتم و اعتبارم تموم شد... دیگه فکر نکنم برم و تمدیدش کنم پس برا همین خیلی کمتر آنلاین میشم و میتونم آپ کنم میخوام وقت بیشتری رو برای اون دنیایی که اسمش مجازی نیست اختصاص بدم ! ولی سعی میکنم هرشب یه سر به نت بزنم و اگه کامنتی داشتم بخونم و تایید کنم
-
فقط نوشتم نخوندمش...
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 00:56
خیلی وقته که حالم بدجوری خرابه... مشکلات خانوادگی و مالی و عاطفی و روحی روانی یه طرف ! این دردسر های اخیر که مادرم رو کاملا داره روانی میکنه یه طرف... حالا من اینارو میگم شماها میخونین میگین طرف موزخوره داره یه چیزی از خودش در میاره اکثر دوستای من فقط من رو تو شرایطی میبینن که فاز خنده دارم و بگو بخندم وقتی بهشون میگم...
-
ایران
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 01:30
هرکی رو میبینی تو فکر اینه که از کشور خارج بشه! همه زندگی رو اون طرف مرز ها میبینن... البته خیلی از حرف هاشون درسته و کلی بخوایم صحبت کنیم : تو این مملکت نمیشه آینده ای ترسیم کرد. منم خیلی دوست دارم برم و کشور های مختلف دنیا رو ببینم ولی برای زندگی هیچوقت حاضر نیستم که برم. یه عمو دارم که همیشه میگه تا من تمومه کشور...
-
برادرم علی
جمعه 9 مهرماه سال 1389 03:33
دو تا برادر دارم... من از جفتشون کوچیک ترم . برادر وسط ایم اسمش علی ه با اینکه بیشتر وقتا باهم اختلاف داریم اما به ناموس ام قسم که تنها رفیق روزای سخت ام همین برادر بوده... پ.ن :این اولین باره که رنگ نوشته ام عوض میشه !
-
حرف دل
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 04:37
دست غارت گر زشت !! پدر پیرم و کشت مادر و دیوونه کرد حالا من موندم و این ویرونه ها ....